سادهترین تعریف جنون، نوعی اختلال روانپریشانه است که فرد توانایی تشخیص واقعیت از خیال را از دست میدهد. به بیان یک خودرو باز عاشق زیبایی، جنون حالتی موقت است که در فرد نظارهگر به یک خودرو سری ۸ بی ام و رخ میدهد. نوعی از بیباوری ناپایدار که بعد از بریدن چشم از بدنه زیبای خودرو به پایان میرسد و از خشکی جسم، به خیالپردازی ممتد ذهنی تغییر ماهیت میدهد. این سادهترین چیزی است که باعث میشود شما عاشق بی ام و باشید. سادهترین تعریف برای اینکه نشان دهیم چطور زندگی شما تحت الشعاع پیچیدگیهای واقعی طرح طنازانهی مهندسان بی ام و قرار گرفته است.
اینکه چرا عاشق بی ام و هستم، بیش از اینکه ریشه در کودکی من، یا ریشه در جلوپنجره کلیوی این خودرو داشته باشد، در نگاه متجاوز من به جزئیات، خلاقیت و تولد جنون مربوط است. به راحتی میتوان گفت که خودروهای بی ام و از زشتترین ماشینهایی هستند که از حیث طراحی تولید میشوند.
M4 جدید با آن دو دندان خرگوشی بزرگ در جلوپنجره مثال بارز این گفته است. اما چرا نمیتوان از این ماهیت اغراق شده که مثل اسید به درون زیبایی شناسی ما پاشیده میشود چشم برداشت؟ فکر میکنم به خاطر وجه مشترک طراحان بی ام و با ناظران این خودروها است. نقطهای که اسم آن را جنون میگذارم. نقطهای که محل زایش بیاندازه حساس دیوانگی و از خودگسیختگی است.
برای همین است که به کسانی که به بی ام و عشق نمیورزند، یا آن را زشت میدانند، یا حاضرند بجای یک ام۵، با سه پراید بصورت همزمان به ته دره سقوط کنند، برای همین است که به کسانی که تیشرتهایی با لوگوی بنز میپوشند خرده نمیگیرم. مطمئنا اینها عاقلهای دنیای خودرو هستند.
کسانی که با تناسبات زندگی میکنند، از منطق ریاضی برای حل کردن معمای جذابیت سرعت استفاده میکنند و پنهان شدن اگزوزها زیر شاسی را توجیهی عقلانی برای حفظ زیباییهای طراحی میدانند. من با اینها کاری ندارم. در دنیای من، در دنیای مالیخولیایی یک عاشق بی ام و، چیزی به اسم تناسب وجود ندارد. در این دنیای پر سر و صدا، هیولای خشنی متولد شده که رینگ های عقب آن دو اینچ از رینگهای جلویی بزرگتر است، توسانی میچرد که سواری گرفتن از آن مساوی است با پاره شدن شلوار و زیر بغل پیراهن سیلک. دنیایی که i8 های بی صدا و X6 های غول پیکر قاتل در آن جولان میدهند، و ویزای ورود به این سرزمین وحشی، تنها کنار گذاشتن عقل، بلعیدن بخار ترس، و فشردن پدال گاز است.
این داستان بی ام و نیست. داستان من است که چطور آموختم به آن عشق بورزم و از گشتاور ۶۰۰ نیوتنی نهراسم. این داستان هر کسی است که با دیدن باواریایی مست، مکیده شدن هوا را از گریلهای نقرهای نفهم این ماشین در ذهنش تصور میکند و چشمانش را برای احترام به این پدیده صنعتی گشاد میکند. البته امروز، بی ام و ظاهر خشن و جذاب خودش را با ماشینهای برقی بصرفه به روز کرده و گریل هواخوار متین این خودرو، جای خودش را به فنسی به بزرگی زمین فوتبال دادهاست. اما این موضوع در عشق من به طراحی این خودرو عوض نشده. هنوز در بین ماشینهایی که از درب جلویی کارخانه بیرون آمدهاند، افسانههایی مثل ۵۰۷ رودستر لعنتی، Isetta ناجی، BMW 5series E12 و همه مدلهای سری ۳ وحشی خودنمایی میکنند. خاطراتی که هر کمپانی خودروسازی، حتی رقبای ژرمن نیز، آرزوی داشتن حتی یکی از آنها را دارند.
۲۰۰۲ را تصور کنید. هنوز یکی از بهترین گزینهها برای خرید یک خودروی مستعمل ارزان قیمت است. یک ماشین کتک خورده که ظاهر فسقلیاش، یک کاور جاسوسوار برای پنهان کردن موتور گیج و هیجانزده اش است. یا سری۸، که به تنهایی دلیل خوبی برای اثبات عشق بیکران به برند بیامو است. چه آنهایی که چراغهایشان مثل دوران شکوه کوروتها روی کاپوت جلویی پنهان میشدند و چه آنهایی که چراغهایشان مثل چشم گربههای گوش بلند کوهستانی، به قربانی فلزی خود در خیابان خیره میشوند.
سری Z را تصور کنید. چطور میتوانید این ماشین را از لیست ”آنچه که میپرستم“ خارج کنید؟ Z3 تا همین دیروز یکی از زیباترین خودروهای اسپرت دسته فسقلیها بود. تا همین چند وقت پیش که جای خودش را به Z4 و Z4 جدید داد. یا آقای E60 که تاکسیدوی سری پنج را پوشیده و انصافا، هنوز یکی از آن خودروهایی است که در زیبایی لنگه ندارد و میتوان آن را با یک آهنگ متال گوشخراش، یا یک چاقوی تیز سوئیسی مقایسه کرد. برنده در زیبایی، و طغیانگر در حرکت.
چرا عاشق بیامو شدم؟ گفتم که، هیچ ارتباطی به کودکی من ندارد. من قربانی یک عشق فرویدی هستم که در بزرگسالی دامن من را گرفته است. هنوز هم بعد از سی و پنج سال، زمانی که یک خودروی بی ام و را در آینه عقب میبینم، ناخودآگاه راهنما میزنم، کنار میروم و اجازه میدهم که این ملکه پیر بدترکیب، با جلال و شکوه ویرانگرش، از کنار قارقارک چینی من عبور کند و مثل یک طلبکار بداخلاق، تمام خیابان را از صدای مست خود بپوشاند.
نویسنده: امیر حافظی